قرار ما فقط این بار بی قراری بود
شبی که بار سفر بست، من خودم دیدم
تمام شهر غم و درد و سوگواری بود
گشاده رویی شان سرسری و ساده ولی
هر آنکه زخم به من زد عجیب کاری بود
همیشه حال دلم را درست می فهمید
درخت باغ که لبریز کنده کاری بود
نگاه کردم و خود را به جا نیاوردم
به جایش آینه لبریز شرمساری بود
چه قدر کشته و یا نه... شهید دارد- عشق
چه راه خوب و قشنگی به جان سپاری بود
زینب اکبری
معلمی دراین دیار......برچسب : شعر معاصر,شعر معاصر فارسی,شعر معاصر ایران,شعر معاصر عاشقانه,شعر معاصر زیبا,شعر معاصر افغانستان,شعر معاصر عرب,شعر معاصر چیست,شعر معاصر جهان,شعر معاصر کوتاه, نویسنده : bazar93c بازدید : 176